در تداول عامه جای گرفتن خوردنی جامدچون خمیر نان و لپه و نخود و لوبیا و باقلی و ماش وعدس در یکی از دو سوراخ بالای کام و این بیشتر کودکان شیرخواره را افتد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
در تداول عامه جای گرفتن خوردنی جامدچون خمیر نان و لپه و نخود و لوبیا و باقلی و ماش وعدس در یکی از دو سوراخ بالای کام و این بیشتر کودکان شیرخواره را افتد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
شکایت کردن. تظلم: گله از دست ستمکاره به سلطان گویند چون ستمکاره تو باشی گله پیش که بریم ؟ سعدی (صاحبیه). ، در تداول امروز، گله باشکایت تفاوت گونه ای دارد، بدین معنی که گله، شکایت نرم و ملایم بود از دوست نزد خود او یا دوستی دیگر که با هر دو طرف دوست است
شکایت کردن. تظلم: گله از دست ستمکاره به سلطان گویند چون ستمکاره تو باشی گله پیش که بریم ؟ سعدی (صاحبیه). ، در تداول امروز، گله باشکایت تفاوت گونه ای دارد، بدین معنی که گله، شکایت نرم و ملایم بود از دوست نزد خود او یا دوستی دیگر که با هر دو طرف دوست است
آواز دادن برای طعام و جز آن: صلای سرو تیغ میگوئی و من نه سر میکشم نز صلا می گریزم. خاقانی. جبریل بر موافقت آن دهان پاک میگوید از دهان ملائک صلای خاک. خاقانی. به دلداریش مرحبائی بگفت به رسم کریمان صلائی بگفت. سعدی. صلاح از ما چه میجوئی که مستان را صلا گفتیم به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم. حافظ. رجوع به صلا شود، آواز دادن برای نمار: ها بلبله مؤذن شد و انگشت بگوش آمد حلقش ز صلا گفتن افگار نمود اینک. خاقانی
آواز دادن برای طعام و جز آن: صلای سرو تیغ میگوئی و من نه سر میکشم نز صلا می گریزم. خاقانی. جبریل بر موافقت آن دهان پاک میگوید از دهان ملائک صلای خاک. خاقانی. به دلداریش مرحبائی بگفت به رسم کریمان صلائی بگفت. سعدی. صلاح از ما چه میجوئی که مستان را صلا گفتیم به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم. حافظ. رجوع به صلا شود، آواز دادن برای نمار: ها بلبله مؤذن شد و انگشت بگوش آمد حلقش ز صلا گفتن افگار نمود اینک. خاقانی
ناصواب گفتن. نادرست گفتن. در نظم و نثر فارسی غالباً متضمن معنی اضراب است: دل ماند ز ساقیم غلط گفتم آن دل که نماند ازو کجا ماند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 602). غلط گفتم ای مه کدام آشنایان که هیچ آشنا بی ریائی نبینم. خاقانی. نی غلط گفتم که نائب با منوب گر دو پنداری قبیح آید نه خوب. مولوی (مثنوی). غلط گفتم ای یار فرخنده روی که نفع است در آهن و سنگ و روی. سعدی (بوستان)
ناصواب گفتن. نادرست گفتن. در نظم و نثر فارسی غالباً متضمن معنی اضراب است: دل ماند ز ساقیم غلط گفتم آن دل که نماند ازو کجا ماند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 602). غلط گفتم ای مه کدام آشنایان که هیچ آشنا بی ریائی نبینم. خاقانی. نی غلط گفتم که نائب با منوب گر دو پنداری قبیح آید نه خوب. مولوی (مثنوی). غلط گفتم ای یار فرخنده روی که نفع است در آهن و سنگ و روی. سعدی (بوستان)
کسی که سخنان وی درشت و تلخ باشد. (ناظم الاطباء). تلخ سخن: ز شورش کردن آن تلخ گفتار ترشرویی نکردم هیچ در کار. نظامی. چو مرد ترشروی تلخ گفتار دم شیرین ز شیرین دید در کار. نظامی. معلم کتابی را دیدم در دیار مغرب ترشروی و بدخوی و تلخ گفتار. (گلستان)
کسی که سخنان وی درشت و تلخ باشد. (ناظم الاطباء). تلخ سخن: ز شورش کردن آن تلخ گفتار ترشرویی نکردم هیچ در کار. نظامی. چو مرد ترشروی تلخ گفتار دم شیرین ز شیرین دید در کار. نظامی. معلم کتابی را دیدم در دیار مغرب ترشروی و بدخوی و تلخ گفتار. (گلستان)
. رها کردن. دست بداشتن. افکندن. ترک کردن. چشم پوشیدن. (از یادداشت های دهخدا) - بترک گفتن، رها کردن. روی برتافتن: من آن بدیعصفت را بترک چون گویم که دل ببرد به چوگان زلف چون گویم. سعدی (خواتیم). - بترک جان گفتن، از جان گذشتن. دست از جان شستن: سهل باشد بترک جان گفتن ترک جانان نمی توان گفتن. سعدی (طیبات ازشرفنامۀ منیری). - بترک جور گفتن، دست از جور برداشتن. جور نورزیدن: یا بترک جور گو ای سرکش نامهربان بر اسیران رحمت آور یا بترک من بگوی. سعدی (طیبات). - بترک خویش گفتن، خود را نادیده انگاشتن. بترک خود گفتن. به هستی خود بی اعتنا بودن: دلی دو دوست نگیرد دو مهردل نپذیرد اگر موافق اوئی بترک خویش بگوئی. سعدی (طیبات). - بترک دین و دنیا گفتن، از هر تعلقی آزاد شدن. از همه چیز اعراض کردن: بترک دین و دنیا بایدت گفت اگر خواهی که گردی محرم راز. اسیری لاهیجی (از آنندراج). - بترک سخن گفتن، خاموشی گزیدن. ساکت ماندن: بترک سخن گفت خاقانی ایرا طراز سخن را بس آبی نبیند. خاقانی - بترک سر گفتن، از جان گذشتن. دست از زندگی شستن: بسم از قبول عامی و صلاح نیکنامی چو بترک سر بگفتم چه غم از کلاه دارم. سعدی (کلیات چ مصفا ص 516). - بترک صحبت گفتن، ترک مصاحبت کردن. از یاری بریدن: فغان که آن مه نامهربان دشمن دوست بترک صحبت یاران خود چه آسان گفت. حافظ - بترک کسی یا چیزی گفتن، از او دست برداشتن. آن راترک کردن: ترک من گفت و بترکش نتوانم که بگویم چه کنم نیست دلی چون دل او ز آهن و رویم. سعدی - بترک همگی گفتن، از دنیا و مافیها درگذشتن. از همه چیز دست بداشتن: خیز نظامی نه گه خفتن است وقت بترک همگی گفتن است. نظامی. - ترک ترک گفتن، ترک یار گفتن. از محبوب دست بداشتن: گویند بگوی ترک ترکت تا بازرهی ز پاسبانی ترک چو تو ترک نبود آسان ترکی تو نه دوغ ترکمانی سنائی (از امثال و حکم دهخدا). - ترک جان گفتن، چشم پوشیدن از جان. دست از جان کشیدن: یکی تیغ زد بر سر ترگ او که او ترک جان گفت و جان ترک او. فردوسی. خوش است زیر مغیلان به راه بادیه خفت شب رحیل ولی ترک جان بباید گفت. سعدی یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان گفته. (گلستان). ای دل ربوده از بر من حکم از آن تست گر نیز گوئیم بمثل ترک جان بگوی. سعدی. - ترک جانان گفتن، از محبوب دست بداشتن. از مصاحبت یار روی برتافتن: سهل باشدبترک جان گفتن ترک جانان نمی توان گفتن. سعدی (طیبات) - ترک جهان گفتن، دست از جهان بداشتن: کمتر از آن موبد هندو مباش ترک جهان گوی و جهان گومباش. نظامی. حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلی است تا نپنداری که احوال جهانداران خوش است. حافظ. - ترک درمان گفتن، رها کردن درمان. با درد ساختن. از علاج درد چشم پوشیدن: من و مقام رضابعد از این و شکر رقیب که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت. حافظ - ترک دستان گفتن، زرق و حیله ومکر را رها ساختن: به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو ترا که گفت که این زال ترک دستان گفت. حافظ - ترک دوست گفتن، دوست را رها کردن. ترک دوستی: محال است اینکه ترک دوست هرگز بگوید سعدی، ای دشمن تو می گوی. سعدی. - ترک سرگفتن، از جان گذشتن. دست از جان شستن: ترک سر گفتم از آن پیش که بنهادم پای نه به زرق آمده ام تا به ملامت بروم. سعدی. - ترک صحبت گفتن،ترک یاری و مصاحبت کردن. ترک دوستی و معاشرت نمودن. انزوا و گوشه گیری. بریدن از مردم: خوی بهائم گرفتی و ترک صحبت مردم گفتی. (گلستان). - ترک عشق گفتن، دست از محبت کشیدن. ترک عاشقی کردن: به تیغ می زد و می رفت و باز می نگرید که ترک عشق نگفتی سزای خود دیدی. سعدی. دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت که قاضی از پس اقرار نشنود انکار. سعدی. - ترک عمل گفتن، دست از کار کشیدن. منصب و شغلی را رها کردن: ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی. سعدی. - ترک وصال گفتن، در انتظار وصال نبودن. دست از امید وصل کشیدن. ترک مصاحبت و همنشینی کردن: من ترک وصال تو نگویم الاّ به فراق جسم و جانم. سعدی. - ترک وصل گفتن، ترک مصاحبت کردن. قطع امید کردن از وصال: گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگو ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را. سعدی (خواتیم). - ترک هستی گفتن، از خود گذشتن. دست از هستی کشیدن: سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی. سعدی
. رها کردن. دست بداشتن. افکندن. ترک کردن. چشم پوشیدن. (از یادداشت های دهخدا) - بترک گفتن، رها کردن. روی برتافتن: من آن بدیعصفت را بترک چون گویم که دل ببرد به چوگان زلف چون گویم. سعدی (خواتیم). - بترک جان گفتن، از جان گذشتن. دست از جان شستن: سهل باشد بترک جان گفتن ترک جانان نمی توان گفتن. سعدی (طیبات ازشرفنامۀ منیری). - بترک جور گفتن، دست از جور برداشتن. جور نورزیدن: یا بترک ِ جور گو ای سرکش نامهربان بر اسیران رحمت آور یا بترک ِ من بگوی. سعدی (طیبات). - بترک خویش گفتن، خود را نادیده انگاشتن. بترک ِ خود گفتن. به هستی خود بی اعتنا بودن: دلی دو دوست نگیرد دو مهردل نپذیرد اگر موافق اوئی بترک ِ خویش بگوئی. سعدی (طیبات). - بترک دین و دنیا گفتن، از هر تعلقی آزاد شدن. از همه چیز اعراض کردن: بترک دین و دنیا بایدت گفت اگر خواهی که گردی محرم راز. اسیری لاهیجی (از آنندراج). - بترک سخن گفتن، خاموشی گزیدن. ساکت ماندن: بترک ِسخن گفت خاقانی ایرا طراز سخن را بس آبی نبیند. خاقانی - بترک سر گفتن، از جان گذشتن. دست از زندگی شستن: بسم از قبول عامی و صلاح نیکنامی چو بترک سر بگفتم چه غم از کلاه دارم. سعدی (کلیات چ مصفا ص 516). - بترک صحبت گفتن، ترک مصاحبت کردن. از یاری بریدن: فغان که آن مه نامهربان دشمن دوست بترک صحبت یاران خود چه آسان گفت. حافظ - بترک کسی یا چیزی گفتن، از او دست برداشتن. آن راترک کردن: ترک ِ من گفت و بترکش نتوانم که بگویم چه کنم نیست دلی چون دل او ز آهن و رویم. سعدی - بترک همگی گفتن، از دنیا و مافیها درگذشتن. از همه چیز دست بداشتن: خیز نظامی نه گه خفتن است وقت ِ بترک ِ همگی گفتن است. نظامی. - ترک ِ تُرک گفتن، ترک ِ یار گفتن. از محبوب دست بداشتن: گویند بگوی ترک ِ تُرکت تا بازرهی ز پاسبانی ترک چو تو تُرک نبود آسان ترکی تو نه دوغ ترکمانی سنائی (از امثال و حکم دهخدا). - ترک ِ جان گفتن، چشم پوشیدن از جان. دست از جان کشیدن: یکی تیغ زد بر سر ترگ او که او ترک ِ جان گفت و جان ترک او. فردوسی. خوش است زیر مغیلان به راه بادیه خفت شب رحیل ولی ترک ِ جان بباید گفت. سعدی یکی را دل از دست رفته بود و ترک ِ جان گفته. (گلستان). ای دل ربوده از بر من حکم از آن ِ تست گر نیز گوئیم بمثل ترک ِ جان بگوی. سعدی. - ترک ِ جانان گفتن، از محبوب دست بداشتن. از مصاحبت یار روی برتافتن: سهل باشدبترک جان گفتن ترک جانان نمی توان گفتن. سعدی (طیبات) - ترک ِ جهان گفتن، دست از جهان بداشتن: کمتر از آن موبد هندو مباش ترک ِ جهان گوی و جهان گومباش. نظامی. حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلی است تا نپنداری که احوال جهانداران خوش است. حافظ. - ترک ِ درمان گفتن، رها کردن درمان. با درد ساختن. از علاج درد چشم پوشیدن: من و مقام رضابعد از این و شکر رقیب که دل به درد تو خو کرد و ترک ِ درمان گفت. حافظ - ترک ِ دستان گفتن، زرق و حیله ومکر را رها ساختن: به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو ترا که گفت که این زال ترک دستان گفت. حافظ - ترک ِ دوست گفتن، دوست را رها کردن. ترک ِ دوستی: محال است اینکه ترک ِ دوست هرگز بگوید سعدی، ای دشمن تو می گوی. سعدی. - ترک ِ سرگفتن، از جان گذشتن. دست از جان شستن: ترک سر گفتم از آن پیش که بنهادم پای نه به زرق آمده ام تا به ملامت بروم. سعدی. - ترک ِ صحبت گفتن،ترک یاری و مصاحبت کردن. ترک دوستی و معاشرت نمودن. انزوا و گوشه گیری. بریدن از مردم: خوی بهائم گرفتی و ترک ِ صحبت مردم گفتی. (گلستان). - ترک ِ عشق گفتن، دست از محبت کشیدن. ترک ِ عاشقی کردن: به تیغ می زد و می رفت و باز می نگرید که ترک عشق نگفتی سزای خود دیدی. سعدی. دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت که قاضی از پس اقرار نشنود انکار. سعدی. - ترک ِ عمل گفتن، دست از کار کشیدن. منصب و شغلی را رها کردن: ترک ِ عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی. سعدی. - ترک ِ وصال گفتن، در انتظار وصال نبودن. دست از امید وصل کشیدن. ترک مصاحبت و همنشینی کردن: من ترک وصال تو نگویم الاّ به فراق جسم و جانم. سعدی. - ترک وصل گفتن، ترک مصاحبت کردن. قطع امید کردن از وصال: گر مراد خویش خواهی ترک ِ وصل ِ ما بگو ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را. سعدی (خواتیم). - ترک ِ هستی گفتن، از خود گذشتن. دست از هستی کشیدن: سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی. سعدی